همه ما یک روزی از خودمان بودن دست کشیدیم و شروع کردیم به نوشتن داستان خودمان.
یعنـــی چــه؟
یعنی یک روزی، ناگهان دیگر خودمان نبودیم. یک روزی تبدیل شدیم به آدمی که الان هستیم. یک داستان هم برای خودمان نوشتیم و پشتش قایم شدیم. در واقع تصمیم گرفتیم تا داستانی از زندگی خودمان تعریف کنیم که فقط یک خط آن واقعیت دارد.
همه ما، دختر و پسرهای با استعدادی بودیم با آرزوهای طلایی و کلی انرژی برای رسیدن به مقصود. بچه هایی پر از ایده و انرژی و نوجوانانی سرشار از خلاقیت. «آینده سازان» به معنای واقعی کلمه. خیال بافی میکردیم و در رویاهای خود هیچ مانعی را بر سر راه رسیدن به مقصد نمیدیدیم. آنچنان با شور و شوق از آینده حرف میزدیم که شاید مورد تمسخر بزرگترها واقع میشدیم.
ما، میخواستیم موفق باشیم. میخواستیم دنیا را عوض کنیم. میخواستیم خوشحال و راضی باشیم. ما باور داشتیم که میتوانیم همه چیز را بسازیم؛ واقعاً باور داشتیم.
اما، اولین سنگ جلوی راه، یا دومین مانع و حتی شاید سومین ناکامی، از ما آدم دیگری ساخت.
کم کم اشتیاق رسیدن تبدیل شد به شک. شک کردیم به خودمان و به دنیایمان. و بعدتر شک کردیم به آرزوهایمان. گاهی همین تردید تبدیل به یقین شد و ما دست کشیدیم از همه آنچه که بودیم. پشیمان شدیم از عوض کردن دنیا. اصلاً به جنگ افتادیم با دنیا و هرچه در آن است. شروع کردیم به نوشتن ناکامیها و نرسیدنها و بدشانسیهایمان و این نوشتهها شد داستان زندگی ما.
ما، داستانی نوشتیم و در آن خودمان را قهرمانی بیچاره معرفی کردیم و دنیا را غول موانع. نشستیم و نوشتیم از تمام آنچه که ما درست رفتیم و دنیا غلط کرد. نوشتیم از تمام نداشتههایمان و داشتههای دیگران. نوشتیم از اینکه قربانی شانس و اقبال نامراد بودیم. نوشتیم از تمام آنچه که ما خواستیم و دیگران نگذاشتند. کتابی پر از توجیه و تفسیر که «چرا نشد؟».
به هرکه رسیدیم، داستانمان را برایش تعریف کردیم و هربار شاخ و برگ بیشتری به روایت بخشیدیم. هر آدم جدید، شنونده مناسبی بود برای شنیدن «داستان زندگی من بدبخت». برایش از تمام آنچه که خودمان باور کرده بودیم گفتیم و پشت داستان خود قایم شدیم. روایتی حماسی از نبرد منِ خیر با دنیای شر سر دادیم و خودمان را از یاد بردیم.
بله خودمان، خود واقعیمان را.
همان دختر و پسر با استعداد و توانا را از یاد بردیم. تمام آن شور و اشتیاق و هیجان را از یاد بردیم و چسبیدیم به این منِ بیچاره بدبخت. چسبیدیم به قصهای که از خودمان برای دیگران تعریف کردیم و دیگران هم باور کردند و سر تکان دادند. گاهی شاید قطره اشکی هم برایمان چکاندند و ما خیالمان راحت شد که بله قبولمان کردند.
امـــا ،
تمـــام کسانـــی که مــوفــق شدنـد، تمـــام معتادانــــی که پاک شدنــد؛ تمـــام مصیبتزدگانی که دوباره سرپا شدند، تمام دلشکستگانی که خودشان منبع انرژی شدند و خلاصه تمام کسانی که تصمیم گرفتند جور دیگری ادامه بدهند در یک نقطه اشتراک دارند:
«از داستان زندگی خود بیرون آمدند»
آنها، همانطور که یک روزی برای خود داستان نوشتند و در لاک داستان خود فرو رفتند، روزی هم از پشت داستان خود بیرون آمدند و پوسته من بدبخت بیچاره را شکستند.
تعریف میکنند که روزی در جابه جایی معبدی در تایلند، کاهنان متوجه تَرَک عظیمی در مجسمه بزرگ بودا میشوند و برای اینکه مجسمه از بین نرود دست از کار میکشند تا راهی پیدا کنند. در این جمع اما یکی از کاهنان کنجکاو میشود و به سراغ مجسمه میرود. در تاریکی شب کمی با دست کنارههای ترک را بررسی میکند و با هر خراشی بر روی ترک لایه درخشانی نمایان میشود. صبح کاهنان با مجسمه بودایی از طلای خالص مواجه میشوند و آن کاهن توضیح میدهد که در طول شب متوجه شده آن ترک روی پوسته بیرونی مجسمه افتاده است و وقتی مجسمه را خراشیده متوجه شده که مجسمه واقعی از طلا ساخته شده است. بعدها مشخص میشود که در زمان جنگ به خاطر اینکه مجسمه بودا به دست دشمنان نیوفتد، روی آن را با سفال پوشانده بودند تا ارزش واقعی آن معلوم نشود.
چقدر داستان این مجسمه شبیه به زندگی ماست !!!!
روزی که تصمیم گرفتیم روی ذات طلایی و ناب خود داستانی از سفال بکشیم همان روزی بود که ارزش واقعی خود را پنهان کردیم. ترسیدیم که نکند قضاوتمان کنند و نکند این قضاوت ناعادلانه باشد. پوستهمان را دائم ضخیمتر کردیم تا اینکه خودمان یادمان رفت واقعاً که هستیم.
پنهان شدن پشت قصهای که خودمان روایتش میکنیم، فرار از واقعیت وجودی ماست. حقیقت همه ما، همان دخترک و پسرک توانا و با استعدادیست که حالا در پیله قصههای ناتوانی گرفتار شده. باید از این داستان خارج شد. شما همان کرم ابریشمی هستید که برای پروانه شدن آفریده شدهاید. اگر در پیله داستان خود بمانید خواهید مرد. برای پروانه شدن باید پیله را بشکافید و به دنبال آرزوها پرواز کنید.
داستان شما، پیله شماست. انتخاب هم با شماست.
میلاد اختری
مشاور و روانشناس / داستان نویس